مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : - نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . ! لطفا" نظر خود را بیان کنید
“جان بلا نکارد” از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول “جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل”
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
همسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.”
مردى دير وقت٬ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله آش را ديد كه در انتظار او بود.
سلام بابا! يك سئوال از شما بپرسم؟
- بله حتما. چه سئوالى؟
- بابا ! شما براى هر ساعت كار چقدر پول مىگيريد؟
مرد با ناراحتى پاسخ داد: اين به تو ربطي ندارد. چرا چنين سئوالى ميكنى؟
- فقط ميخواهم بدانم.
- اگر بايد بدانى٬ بسيار خوب مىگويم: 20 دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟ مرد عصباني شد و گفت: اگر دليلت براى پرسيدن اين سئوال٬ فقط اين بود كه پولى براى خريدن يك اسباب بازى مزخرف از من بگيرى كاملا در اشتباهى٬ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خود خواه هستى. من هر روز سخت كار ميكنم و براى چنين رفتارهاى كودكانه وقت ندارم.
روزي يك مرد ثروتمند٬ پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي ميكنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند. در راه بازگشت و در پايان سفر٬ مرد از پسرش پرسيد: «نظرت از مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد:«عالي بود پدر!» پدر پرسيد:« آيا به زندگي آنها توجه كردي؟» پسر پاسخ داد:«فكر ميكنم!» پدر پرسيد:«چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟» پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:«فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود ميشود اما باغ آنها بيانتهاست!» در پايان حرفهاي پسر٬ زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد:«متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.. پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.” مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.. در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. |
About
ارائه ترانه ها و حرف های عاشقانه، ارائه فرهنگ صحیح عشق و عاشقی، همچنین داستانهای عاشقانه وعارفانه مختلف وایجاد ارتباط الکترونیکی با تولیدکنندگان اطلاعات یادارندگان آن درحوزه های فرهنگ و هنر،همچنین آشنایی با فرهنگ و رسوم و دیدنیهای ایران زمین،به همراه ایجاد بستری مناسب برای درد و دل کاربران،هدف اصلی ما درزنگ اول،زنگ عاشقی است. امید است با عنایت شمادوستان عزیز، ارسال نظرات، راهنمایی وخواست کاربران عاشقی این مهم دست یافتنی باشد. Archivesبهمن 1390دی 1390 Authorsزنگ عاشقیLinks
mixtext*هرچی بخوای*every thing you want
تبادل
لینک هوشمند
SpecificLinkDump
مدیریت آموزش و ایده تا کسب ثروت و پولسازی Categories
اهداف و رسالت سایت
کاربران آنلاين:
بازدیدها :
|